من و گذشته من | ||
یا حسین
محرم امسال عزه در خون است برای نجات فلسطینیان دعا کنیم یک دوست در وبلاگش خواسته بود سوره محشر را بخوانیم منهم از شما میخواهم
چند بیت از حافظ:
چو برشکست صبازلف عنبر افشانش به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش کجاست همنفسی تا بشرح عرضه دهم که دل میکشد از روزگار هجرانش زمانه از ورق گل مثال رو یتو بست ولی زشرم در غنچه کرد پنهانش چو خفته ای و نشد عشق را کرانه پند تبارک الله ازین ره که نیست پایانش جمال کعبه مگر غذر رهروان خواهد که جان زنده دلان سوخت در بیابانش بدین شکسته بیت الحزن که می ارد نشان یوسف دل از چه ز نخدانش بگیرم آن سر زلف و بدست خواجه دهم که سوخت حافظ بیدل زمکر دوستانش با سلام, خدمت دوستان عزیزم ادامه مطالب از نوشته های گذشته در ابدیت بعدی نوشته خواهد شد
محرم همیشه برایم خاطرات خوبی داشت هیئت رفتها و با هیئتهای سینه زنی بودن مخصوصا خود تاسوعا و عاشورا که با پدرم به هیئت ها و دیدن نخل شهرستانمان میرفتیم چه هماهنگی بود با خود میگفتم اینقدر ادم کجا بودند تا بحال .....
ولی دو عاشورای گذشته برایم خاطرهای بدی داشت که قبلا برایتان تعریف کردم اینقدر که نام محرم و اینکه به ان میرسیم لرزه برتنم میانداخت و از نام روز عاشورا فقط ان خاطره بد بود بیادم..
امسال همه همشهری هایمان گفتند میخواهیم برویم شهرستان منکه گفتم نیمتونم وارد شهر که یمشوم یادش می افتم دوشنبه بعد از ظهر به خانه امدم مادرم گفت شاید با خواهرم بروند شهرستان گفتم باشه صبح سه شنبه تلفن زنگ زد دامادمان گفت میاد دنبال مادرم تا بروند و چند سفار ش کرد برای این چند روز که نیست مادرم رفتم منهم مهیای کارهایم شدم تلفن زنگ زد گفتند تو هم بیا ناخداگاه براه افتادم به سمت خانه دامادمان قرار بود بایکی از اقوامشان باشم توراه خانم و فرزندشان هم امدن دامادمات تصادف کرد براه افتادیم چایی یادمان رفته بود در راه به ایستگاه صلواتی خوردیم که چایی بهمان دادن ناهار مان جا مانده بود که در یک روستا اتفاقی شله بمان دادند غروب به شهرستان رسیدیم (جالب توجه اونهایی ک قرار بود بروند قسمت نشده بود ) رفتیم امامزاده شب برات بود و بعد رفتیم خانه دامادمان با پسر خواهرم رفتیم بیرون نهار خوردیم و رفتیم هیئت و بعد اومدیم خانه و خابیدیم صبح عاشورا : قرار بود حلیم بگیریم رفتیم نبود باهم رفتیم یکجا رفتیم مراسم تمام شده بود بعد دفتر امام جمعه مراسم بود بعد صبحانه خوردیم و بعد رفتیم دیدن نخلها انگار فراموش کرده بودم خاطره را ظهر مراسم بعد از نماز شروع شده بود رفتیم میدان شهر (خواهر و زن برادر خانمم را دیدم نگاهشان نکردم انگار دوباره خاطرات بیادم امد ) بعد نخل دوم رفتیم پسر عمهام رادیدم و خیلی از دوستان و اقوام را بعد اظهر هم رفتیم شرکت دیگر دامادمان تا نصف شب انجا بودیم فردا صبح رفتم دیدن پسر دیگه عمه ام و بعد خانه عمو بعد با پسر عمهام رفتیم به امامزاده عصر بعد از نماز دعای کمیل را کمی گوش دادیم نمیدانم چرا وقتی معانیش را میخواند بیخود گریه برچشمانم سرازیر شد و دلمو سبک کرد رفتیم خانه عمویم همه خانواده پدریم انجا بودند همه منو مقصر میدونستند و میگفتند چرا مراسم گرفتی چرا وقتی فهمیدی ترکش نکردی ووووو فر دا صبح رفتیم بیرجند
مخلص کلام این بود این عاشورا باعث شد خاطرات تلخ فراموش بشه و جاش خاطرات شیرین و لذت بخشی بمونه همیشه شاد باشید و منو از دعای خودتو ن بی نصیب نکنید
[ شنبه 87/11/5 ] [ 4:46 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
شروع سال میلادی جدید را به همه مسیحیان تبریک میگویم میلاد عسیی مسیح بر همان مبارک
چند بیت از حافظ:
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف خانه و گرمابه گلستان باش شکنج زلف پریشان بدست بادمده مگو که خاطر عشاق گوپریشان باش گرت هواست که باخضرهمنشین باشبی نهان زچشم سکندر چوآب حیوان باش
با سلام, خدمت دوستان عزیزم با هزاران امید ارزو قولش را قبول کردم با مدیرت برادرم و بقیه مراسم باشکوهی برگذار کردم که دهان بسیاری باز مانده بود خیلی ها گفتند که این چشن برایمان خیلی عالی بوده از همه نظر مراسم تمام شد با همه خداحافظی کردم همون شب حالش بد بود با ماشین گل زده نصف شب رفتم دنبال قرص صبح هم رفتیم خانه مادرش من و برادرش رفتیم وسایل را از تالار اوردیم با خودم گفتم دیگر مشکلات تمام شد !
چند ماه نگذشته بود که احساس کردم خانومم با تلفن ور میره اولین قبض که اومد شکم را بیشتر کرد بماند که لوله اب خانه هم ترکیده بود و اول زندگی متحمل هزینه سنگینی شده بودم به درخواست برادرش پرینت تلفن را گرفتم با ناباوری دیدم پر است از تلفن حسین فکر نکنم نمیتونید حس کنید چه حسی پیدا کردم به برادرش گفتم اونهم رفت باهاش صحبت کرد فهمیدم پسره هم اینجا ست با پسره هم صحبت کردند ولی اون گفته بود خیلی بهش علاقه داره نمیتونه زنگ نزنه من تلفن را قطع کردم ولی حسی بمن گفت اگر او بخواهد از سر کار یا تلفت همگانی با پدر پسره صحبت کردیم گفت قلم پاهای پسرش را خورد میکنه چون عروسش از اوقوام خواهر ش بود همه بهم ریختیم مثل اینکه قرار نبود من خوشی ببینم پدرش اومد مشهد ولی خانواده خانمم نگذاشتن ببینمش او با خانمم حرف زد خانمم قول داد که تمام بشه دیگه حرفی از حسین تو خانه نیاد ولی هر وقت که به خانه میامدم چهره گریانش را میدیدم (الان بغذ بدی گلویم را فشار میدهد) چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من چه تقصری کرده بودم که اونها همیدگر را دوستش دارن از من میخواست که اگر دوستش دارم اونها را بهم برسونم به هر زحمتی بود چند ماهی تحمل کردم کهش اید از فکرش بیاد بیرون بای شگل میخریدم ولی میگفت گلهای تو باعث نیمشه عشق اونرا از قلبم پاک کنم در همین احوال برای خواهر خانمم خواستگار اومد همه حواسشان رفت پیش اون برای اون مراسم گرفتیم عید همه با عروس دادماد منکه تابحال تو جاده رانندگی نکرده بودم بردمشان اصفهان خیلی به همه خوش گذشت ولی من در قلبم اتیشی برپابود چون میدانستم این خوشی چند ماهی طول نخواهد کشید توراه بامن لج کرد که ماشین مال خودمه وتا شهر خودمان رانندگی کرد به شهر کمه رسیدیم حالش بد بود جادههارا بسته بودن خواهر خانمم باما اومد درمانگاه انقدر نگرانش بودم که با پلیس دعوایی کردم که تا چند روز که همه میگفتند تا رسوندمش که دکتر گفت اگر دیر میاوردیش تمام بود به خانه رفتیم
[ جمعه 87/10/6 ] [ 6:31 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
شب یلدا را پیشا پیش بشما دوستان تبریک میگویم
چند بیت از حافظ:
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع روز و شب خوابم نمیآید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرو رو کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
با سلام, خدمت دوستان عزیزم اگر فاصله بین خاطرات زیاد شب ببخشید نمیخواستم شبهای عیدتان را خراب کنم چون بعد از خدا خانوادم شما فقط برام موندین و شادی شما شادی من و غم شما غم من میباشد ادامه : در بیست نه اسفند قرار شد بریم به اصفهان با برادر خانم بزرگم براه افتادیم اول شهر خواهر خانممم بعد اصفهان در راه خیلی خوش گذشت و اولین تجربه رانندگی من در جاده بود در اصفهان برادر دیگر خانمم خیلی تحویلمان گرفت هرروز به دیدن جاهای تفریحی میرفتیم او هم اونجور که نشون میداد خوب شده بود ولی تا اینکه به شهر خودمان رسیدیم
من ایام امتحاناتم بود در اردیبهشت خانواده گفتن باید تالار بگیریم مادرم هرجور یبود یکجارا را رزرو کرد ولی خانمم گفت نه باهم رفتیم در راه بمن گفت من که دوست ندارم عروسی بگیریم چون برام لذتی نداره و بخاطر خانوادهایمان رزرو کردیم قرار شد بریم پارک من پیتزا گرفتم شروع کرد به گریه کردن گفت اصلا دوست ندارم نمیخوام عروسی بگیریم و...... شب منو خراب کرد بهش گفتم اگر نمیخواهی برو به خانوادت بگو که خرج اضافی نکنیم به مادرم گفتم اون گفت با برادر ش صحبت کن تماس گرفتم گفت با او صحبت میکنم بعدن برادرش گفت که اگر خود ش نخواهد با تو زندگی کنه نمیتونیم جلوشو بگیریم خودش میخواد و خیلی حرفهای دیگه که یادم نمیاد در خانیمان مستاجر داشتیم در گیر اون بودم زمینی که داشتم فروختم و پولشو برای بقیه پول خانه و مراسم در بانک ریختم ولی مستاجره نامردی کرد تا 8 مرداد خالی نکرد (یادم رفته بود که پارسال مستاجرمان که همون صاحب خانه قبلی بود سند را در گرد دادگستری برای ازادی یک نفر گذاشته بود حسابی حالمو گرفته بود )
یک روز دیدم تماس گرفته میگه موبایلم شکسته چون زیر اتوبوس افتاده منهم باور کردم تا اینکه روزی که قرار بود برادرش یک نفر را بیاورد تا رنگش کنیم مادرش صبح ووقت صبحانه مادر خانمم گفت موبایل را برادرش شکسته چون دیده با حسین صحبت میکنه پسره هم چندین بار زنگ زده گفته میخوامش و خانوادش پام سست شد گفت تمام شده رفتم خانه را رنگ کردیم و جهاز را اوردیم چندین بار بهش گفتم اگر نمیخواهی بریم سر خونه زندگیمون بگو گفت بریم تا شب عروسی.... . ن : هر چند روز که میگزره برام سختر میشه فکرهای زیادی تو سرم میگزره منو تنها نگذارید پ . ن : خانوادش گفته بودن که برادرش چون فهمیده شکسته و گفته حق نداری با موبایل صحبت کنی
. التماس دعا دارم
[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:36 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
فرا رسیدن عید سعید قربان را تبریک میگویم
چند بیت از حافظ:
نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر زدصل روی جوانان تمتعی بردار که درکمینگه عمرست مکر عالم پیر نعیم هردو جهان پیش عاشقان بجوی که این متاع قلیلست و آن عطای کثیر
با سلام, خدمت دوستان عزیزم این ایام عید را بشما دوستان تبریک میگویم و امیدوارم خاطرات من دلهای شاد شمارا غمگین نکرده باشد امیدوارم در هنگام شادی هم بعد از خدا یادی هم از برادر کوچتان بکنید و برای شروزهای شاد از خدا بخواهید..
نزدیک شب یلدا بود مادرم گفت برای خودرا برای این شب حاضر کنیم مادرم و بقیه مهای خریدن شدن منهم به اندازه وسعم چیزی برایش خریدم رفتیم منزلشان احساس بدی بهم دست داد وقتی دیدمش انگار بزور در اینجا حاضر شده شامو او درست کرده بود ولی عکسها را که بعدن دیدم (حتما دیدید کسی را که بزور بجایی میبرن چجوریه ) اصلا جالب نبود شب بودم که کا ش نمی ایستادم صبح باهم چند عکس گرفتیم و من رفتم خانه خودمان
چند روز بعد دیگر نتونستم تحمل کنم باهاش صحبت کردم دعوامون شد و قهر کرد من هرجوری بود تلاش کردم اشتیش بدم ولی اون میگفت الا بلا باید جدا بشیم احساس کردم دنبال همین بوده تلفنهامو رد میکرد من شب تا صبح گریه میکردم مادرم هم نمیتونستیم کاری بکنیم اگر هم موضوع را میگفتیم مطمنا زیر ش میزدند یک روز زنگ زد بیا بریم مشاوره وقت بیرون امدن دیدم مشاوره به او میگه خوب بود راضیش کردم اتیش گرفتم با برادرش چند روزی صحبت کردم یک روز زنگ زد گفت خانوادم خواستن یک جلسه بگیریم تو بگو منو نمیخواهی گفتم باشه گفت خانه را هم میدم مهریه هم نمی خواهم روز جمعه رفتیم منزلشان مادرم هم آمد همه حق را بمن دادن ولی نامرد هیچ حرفی در مورد عشقش نزد من هم صحبتی نکردم باخودم گفته بودم اگر مثل ادم بیاد معذرت خواهی کنه بگه منهم طلاقش میدم ولی انقدر پیش خانوادش از من بد گفته بود که طاقت نیاوردم دوباره قران اوردن اشتیمون دادن همه که رفتن گفت بخاطر تو زندگی میکنم گفتم باشه نزدیکی های عید نوروز گفت منو ببر اصفهان با قطار هر جوری بود بلیط گیر اوردم (ولی اون هیچ تغییری نکرده بود باز هم صبر کردم )
...دوستان خوبم شاید من نتونم اون طور که باید مطالب را جوری بگم که متوجه بد ی اون فضا بشین ولی خیلی سخت بود حتی شب ولتاین هم که باهاش تماس گرفتم گفت خودت که میدونی بهت علاقه ندارم .... من قسط ندارم سادات را مجرم نشانه بدم چون حتما اینو شنیدید پسر نوح با بدان بنشست خاندان نبودش گم شد موفق پیروز باشید منو از یاد نبرید .. فردا جشن عقد کنون خواهر زادمه برای خوشبختی اونهم دعا کنید
[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:36 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
پیشا پیش شهادت آمام محمد باقر (ع) را بشما دوستان تسلیت میگویم
چند بیت از حافظ:
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید فغان که بخت من از خواب در نمیآید صبا بچشم من انداخت خاکی از سر کویش که آب زندگیم در نظر نمیآید قد بلند تورا تا ببر نمی گیرم درخت کام و مرادم ببر نمیآید
با سلام, خانمم از سفر برگشت احساس کردم خیلی عوض شده و بهتر بگم از اون شبی که خانه را به اسمش کردم این حسو بمن داد خودش گفته بود اگر دوستم داری خانه را به اسمم کن تا اینکه مادرم به حج عمره رفت هرکاریش کردم خانه ما نیامد تعجب کردم تا اینکه یکروز که اومد درست شبی که قرار بود فرداشبش مادرم بیاد متوجه شدم موبایلش جا مونده دیدم اس ام اس اومده براش کنجکاوی کردم خوندمش این متن اومده بود از حسین دلم برای خاطرات شیرین گذشته تنگ شده آتیشی بود که به سینم زد زنگ زدم خونشون قرار بود برم دنبالش تا بریم سر راه مامان گفتند حسین وخانمش خانه اونها هستند اونم رفته خونه داییش گفت نمیخواستم ببینمش رفتم اونجا دیدمش حالتون از شکل قیافش بهم میخورد زنش محجوب بود توراه بهش گفتم خیلی ناراحت شد گفت چند بار ازم خواسته ببینمش ولی قبول نکردم موبایلش همش مشغول بود حتی وقتی کنارم بود میگفت اون هرشب زنگ میزنه گریه میکنه فقط میخواد ارومش کنه منهم گفتم باشه جلو من براش اس ام اس میزد فکر کنید چی حالی داشتم تا اینکه یک شب بمن گفت یکی از دوستاش تنهایه میخواد بره شب پیشش بخوابه ولی میخواد بگه به خانوادش که پیش منه گفتم باشه رفت شب سوم دیدم برادر بزرگش با من تماس گرفت گفت پیش تو هست گفتم اره از دروغ با خانمم تماس گرفتم گفت سریع میام موبایلامونو خاموش کردیم زنگ زد برادر ش خیلی دلخور بود که موبایلامون را خاموش کردیم صبح با خبر شدم پسره و خانمم یکدفعه غیب شدن همه نگرانشده بودند شب گفت منو برگردون تا اینکه بقول خودش نزدیک خانه دوستش رسیدیم گفت نمیخوام بیایی اونجا تو که به من اعتماد دار ی پس برو منهم رفتم حرم و بعد من با گریه رفتم خونه تماس باهاش گرفتم گفت رسیدم بعدن هم گفت اگر باور نداری اون را با تو روبرو میکنم گفتم اعتماد دارم . روز بعد زنگ زد گفت میخواد بره تهران میخواد خانوادش نفهمند اینجا داغ کردم گفت میخواستم آزمایشت کنم ببینم چقدر اطمینان داری حتی یک شب بمن گفت که بعد از ظهر ها به خانوادش میگه سر کارم میرن بریون صحبت میکنه میخواد ارومش کنه و پسره هم خیلی گریه میکنه قرار بود که تاسوعا عاشورا برویم سفر پیش خواهرش ولی وقتی بهش گفتم گفت میخوام تنها برم قبول کرد که باهاش برم گفت میخوام با یکی از دوستام اس ام اس بازی کنم ]راستی گفته بود دیگه زنگ نمیزنه به پسره ) تو را دیدیم با یک نفر حرف میزنه از حرفاش شک کردم تلفنشو صبح چک کردم
قلبم آتیش گرفت تا صبح برای اون اس ا م اس های عاشقانه میفرستاده داغ کردم مادرش هم با ما بود خانمم گریه کرد گفت به خانوادم نگو خودم درستش میکنم منهم قول دادم نگم برگشتیم قول داد تموم بشه تا....... التماس دعا دارم
[ جمعه 87/9/29 ] [ 12:35 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
روز ازدواج امیر مومنان علی (ع) و فاطمه (ص) را بشما خوبانم تبریک میگویم
چند بیت از حافظ:
درباغبان گر پنجروزی صحبت گل بایدش برجفای خار هجران صبر بلبل بایدش ایدل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش رند عالم سوز با مصلحت بینی چه کا کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش
با سلام , و تبریک به زوجهای جوانی که امشب را برای گرفتن مراسم ازدواج تعیین کردند میدونم مدتی هست که قراره بقیه رو بگم راستش نمیدونم بگم یا نه چون میترسم که اگر بگم دوستانی از ازدواج پشیمان بشن و بترسن چون از وقتی که برای من این اتفاق افتاده درخوانواده چند جوان از تصمیم به ازدواج پشیمان شدن چون آنها از نزدیک دیدن چه اتفاقاتی برای من افتاده
ادامه داستان > من با مادرم وخواهرم زن داداشم رفتیم خونشون درخونه که باز شد با تعجب دیدم یکی از مدرسان هنرستانم اونجاست که بعدش فهمیدم برادر بزرگ خانمم است من ذفتم تو اتاق و با او صحبت کردم خدایش گگنگ شده بودم و دراون زمان کم چیز زیادی یادم نیومد بپرسم و چون دیدم خانم مججبه و از سادات هست گفتم به این دختر میشه اعتماد کامل کرد از غذا پختن پرسید گفتم کمی بلدم از تحصیل پرسید گفتم انشالله ادمه میدم و از ... ما رفتیم خونه چند روز بعد برادرش اومد گفت جمعه ظهر میام دنبالت تا باهم حرف بزنیم چند روز بعد هم رفتیم با برادر بزرگم و بقیه تا اونها هم اشنا بشن اونجا یکی از اقوام رادیدیم که محضر دار بود سریع اومد نوشت مهریه و غیره...
جا خورده بودم رفتیم خونه چند روز بعد رفتیم ازمایش از شانس بعد پول کم اوردم کارتم خراب شده بود که از او پول گرفتم قرار شد تیر ماه مراسم بله برون باشه اخر های خردا بود که متاسفانه دایی خانمم فوت کرد و از اونور هم مادر بزرگم سکته کرد جونم براتون بگه که مراسم بهم خورد تا چهلم دایی خانمم من شب تصادف کردم وبرادرم منو از کلانتری بیرون اورد اون شب چون کلانتری نزدیک خانه پدر خانمم بود رفتیم اونجا صبح با برادر دیگر خانمم رفتیم دادگاه ضمانت کرد اومدم بیرون بعد از ظهر ددیم خانمم گریه میکنه گفتم چی شده چیزی نگفت فهمیدم دختر خالش منو قاتل لقب داده و تو حرفاش گفت قبلا هم در خوابگاه یکبار که شله زرد درست کرده بودند خانمم شله که روش نوشته بوده حسین خورده و اونجا بود که فهمیدم حسین قبلا عاشقش بوده یک جوری بمن قبولوندن که تمام شده مبعد از چهلم ما مراسم گرفتیم اخلاق خانمم یک جوری بود من خانه پدری را فروختم ماه رمضان بود باهم دنبال خانه میگشتیم خانه که درست شد گفت من نصف قسطهارا میدم منهم خوشحال نصف خانهرا به اسمش کردم از اونشب از من دوری کرد و حتی وقتی که از خرید منصرف شده بوده تمام بدنش میلرزید دهنش قلف شده بود من ترسیدم و خانه را خریدم عید فطر اونرفت مسافرت با مادرش من نمیتونستم برم ادامه دارد : التماس دعا دارم [ جمعه 87/9/29 ] [ 12:34 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
روز ازدواج امیر مومنان علی (ع) و فاطمه (ص) را بشما خوبانم تبریک میگویم
چند بیت از حافظ:
درباغبان گر پنجروزی صحبت گل بایدش برجفای خار هجران صبر بلبل بایدش ایدل اندر بند زلفش از پریشانی منال مرغ زیرک چون بدام افتد تحمل بایدش رند عالم سوز با مصلحت بینی چه کا کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش
با سلام , و تبریک به زوجهای جوانی که امشب را برای گرفتن مراسم ازدواج تعیین کردند میدونم مدتی هست که قراره بقیه رو بگم راستش نمیدونم بگم یا نه چون میترسم که اگر بگم دوستانی از ازدواج پشیمان بشن و بترسن چون از وقتی که برای من این اتفاق افتاده درخوانواده چند جوان از تصمیم به ازدواج پشیمان شدن چون آنها از نزدیک دیدن چه اتفاقاتی برای من افتاده
ادامه داستان > من با مادرم وخواهرم زن داداشم رفتیم خونشون درخونه که باز شد با تعجب دیدم یکی از مدرسان هنرستانم اونجاست که بعدش فهمیدم برادر بزرگ خانمم است من ذفتم تو اتاق و با او صحبت کردم خدایش گگنگ شده بودم و دراون زمان کم چیز زیادی یادم نیومد بپرسم و چون دیدم خانم مججبه و از سادات هست گفتم به این دختر میشه اعتماد کامل کرد از غذا پختن پرسید گفتم کمی بلدم از تحصیل پرسید گفتم انشالله ادمه میدم و از ... ما رفتیم خونه چند روز بعد برادرش اومد گفت جمعه ظهر میام دنبالت تا باهم حرف بزنیم چند روز بعد هم رفتیم با برادر بزرگم و بقیه تا اونها هم اشنا بشن اونجا یکی از اقوام رادیدیم که محضر دار بود سریع اومد نوشت مهریه و غیره...
جا خورده بودم رفتیم خونه چند روز بعد رفتیم ازمایش از شانس بعد پول کم اوردم کارتم خراب شده بود که از او پول گرفتم قرار شد تیر ماه مراسم بله برون باشه اخر های خردا بود که متاسفانه دایی خانمم فوت کرد و از اونور هم مادر بزرگم سکته کرد جونم براتون بگه که مراسم بهم خورد تا چهلم دایی خانمم من شب تصادف کردم وبرادرم منو از کلانتری بیرون اورد اون شب چون کلانتری نزدیک خانه پدر خانمم بود رفتیم اونجا صبح با برادر دیگر خانمم رفتیم دادگاه ضمانت کرد اومدم بیرون بعد از ظهر ددیم خانمم گریه میکنه گفتم چی شده چیزی نگفت فهمیدم دختر خالش منو قاتل لقب داده و تو حرفاش گفت قبلا هم در خوابگاه یکبار که شله زرد درست کرده بودند خانمم شله که روش نوشته بوده حسین خورده و اونجا بود که فهمیدم حسین قبلا عاشقش بوده یک جوری بمن قبولوندن که تمام شده مبعد از چهلم ما مراسم گرفتیم اخلاق خانمم یک جوری بود من خانه پدری را فروختم ماه رمضان بود باهم دنبال خانه میگشتیم خانه که درست شد گفت من نصف قسطهارا میدم منهم خوشحال نصف خانهرا به اسمش کردم از اونشب از من دوری کرد و حتی وقتی که از خرید منصرف شده بوده تمام بدنش میلرزید دهنش قلف شده بود من ترسیدم و خانه را خریدم عید فطر اونرفت مسافرت با مادرش من نمیتونستم برم ادامه دارد : التماس دعا دارم [ جمعه 87/9/29 ] [ 12:33 عصر ] [ بهداد ]
[ نظرات () ]
|